پدر سیگارشو روشن کرد یه پک بهش زد وگفت: پسرم
تازگی ها فهمیدم که آزادی بیان و آزاداندیشی چقدر خوبه
خوب تو هم آزادی اندیشه ها تو با من بگو و تمرین
آزادی کن!
پسر: قربون بابای آزاد اندیشم برم بابا یادته به خاطر
اون سیگاری که کشیدنم منو زدی خواسم بگم
از لج تو روزی یه دونه کشیدم تا حالا
پدر اخم هاش تو هم رفت و گفت : خفه شو احمق.....!
پدر کمربندشو در آورد وافتاد به جون پسر
پسر : بابا غلط کردم.............!
پدر به پسر درس تربیت داده
که آزاد اندیشی با لا ابا لی گری فرقش زیاد است
آزاد بیندیش نه آزادی هر کاری بکنی
مگه نه
منظورم بیان افکار بدون ترس و واهمه بود پدر می تونه یه جور دیگه تربیت کنه داداش!
salam
jaleb bod
merci