|
||
بنظرم خوگیری به بخشهای نخواستنی زندگانی، به زبان طرحواره همان ذهنیت محافظ بیتفاوت و محافظ خودآرامبخش است! و این همان چیزی که من در جستجوی عشق دوستش نداشتم و نمیخواستم در من اتفاق بیفتد؛ اینکه از جستجوی عشق دست بردارم و به وضعیت موجود خو بگیرم یا به عبارتی برای احساس امنیت و محافظت از کودک محروم آسیبپذیر درونم، بیتفاوتی و خودآرامبخشی را در پیش بگیرم! نمیدانم شاید هم بشود گفت، که تعریفم از مفهوم عشق تغییر کرده! و همینطور در مورد امید به نجات تو، ای همخون دلخون من!
+
تاريخ پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳ساعت 7:37 نويسنده سایان
|
گاهی شجاعت و جسارت بعضی از مراجعینم رو تحسین میکنم. خودم رو که جای اونا میذارم، میبینم نمیتونم مثل اونا با خیال راحت، از خصوصیترین افکار، حالات، هیجانات و رفتارم واسه مشاوری توی یه محیط آشنا خودافشایی کنم.
+
تاريخ پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 18:13 نويسنده سایان
|
امروز یکی از دانشآموزها دفتر انشاش رو بهم نشون داد و گفت، کتابتون رو از کتابخونهی مدرسه امانت گرفتم و یکی از شعرهاتون رو توی انشام نوشتم؛ شعر «تابستان» بود! و گفت، خیلی قشنگ بود.
+
تاريخ دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 18:16 نويسنده سایان
|
بیا و برام بنویس! با هر نقابی که میپسندی؛ ناشناس، آشنا، .... بنویس؛ ولی برای من! خطاب به من!
+
تاريخ شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲ساعت 10:29 نويسنده سایان
|
امروز دانشآموزای یکی از مدارس جشنوارهی محصولات و صنایع دستی داشتن. یکی از بچهها یه دستبند برام خریده بود که ازش قبول نکردم. خیلی اصرار و ابراز ناراحتی کرد، اما بهش گفتم، مشاور اجازه نداره از مراجع هدیه قبول کنه و اگه خیلی دلت خواست، بذار به عنوان هدیهی روز روانشناس یا روز معلم امیدوارم تا اون موقع منصرف شده باشه! قبول نکردن هدیه برام سخت و ناخوشاینده، اما باور دارم که عواقب قبول کردنش از مراجعین بیشتره؛ هم برای اونا و هم برای خودم به این دانشآموز هم صرفا به این علت پیشنهاد دادم که هدیهش رو بذاره برای روز معلم، چون هنوز فقط مشاورهی تحصیلی ازم خواسته بود و مشاورههای فردی جسته گریخته و نه پیوسته! + و بعد گفت: چشمهای قشنگ و چهرهی خندونی دارین!
+
تاريخ یکشنبه یکم بهمن ۱۴۰۲ساعت 20:55 نويسنده سایان
|
داشتم مطالعه میکردم؛ «روانکاوی» داداشم پرسید، چه فایده اینا رو میخونی؟ جواب دادم، تا بتونم حوصلهی یکی مثل تو رو بکنم! گفت، ولی من بدون خوندن اینا میتونم تو رو تحمل کنم!
+
تاريخ شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ساعت 20:7 نويسنده سایان
|
دوشنبهی این هفته مراقب جلسهی امتحان بودم. بچهها سر جاهایشان نشستند. منتظر پخششدن ورقههای امتحانی بودند که مدیر وارد شد و نگاهش لاکهای قرمز یکی از دخترها را گرفت. رفت بالای سرش و با تحکم داد زد، برو بیرون و تا پاکشان نکردی، برنگرد! هفت-هشت دقیقه بعد دخترک برگشت، به ناخنهایش نگاه کردم؛ لاک ناخنهایش خالبهخال پاک شده بود و جابهجا خودنمایی میکرد. به این فکر کردم که چطور توانسته لاکها را از روی ناخنهایش، جابهجا خراش بدهد؟! امتحانش چطور شد؟ چه فکر و چه احساسی کرد؟ آیا مدیر، مدیریت کرده بود؟
+
تاريخ پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۲ساعت 18:9 نويسنده سایان
|
تلخترین و جانکاهترین رنجی که من تا به حال توی زندگیم تجربه کردم این بوده که عزیزانم رو گرفتار دردی دیدم که راضی به مرگشون شدم!
+
تاريخ پنجشنبه سی ام آذر ۱۴۰۲ساعت 17:46 نويسنده سایان
|
عزیز دلم غمگینم! امروز یه لحظه آرزو کردم که کاش مثل این نوجوونایی که میان جلوم میشینن، یه بارم تو روی صندلی روبهروم بشینی تا کلاف سردرگم زندگیت رو با هم بشکافیم. اشکهام رو قورت دادم و یادم اومد که همخونی مانع درمانه! اما مانع همیاری که نیست؛ پس کجایی؟
+
تاريخ سه شنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۲ساعت 13:53 نويسنده سایان
|
من امسال با استادی که توی دوران لیسانس جوری اشکم رو درآورد که آرزو کردم دیگه هیچوقت نبینمش، همکار شدم و سر یه میز نشستم؛ میز جلسات مشاوران مدارس!
+
تاريخ پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ساعت 12:47 نويسنده سایان
|
امروز زنگ اول از دبیر یکی از پایههای نهم اجازه گرفتم تا اول زنگ یک ربعی از وقت کلاسش رو به من بده تا با بچهها در مورد هدایت تحصیلی و آزمونهاش حرف بزنم. دو سه دقیقه از شروع حرفهام گذشته بود که یه دانشآموز که تاخیر داشت، با نفس حبس شده دم در کلاس ظاهر شد و تا چشمش به من افتاد، چنان عمیق و با خیال راحت نفسش رو رها کرد و دو سه تا نفس عمیق کشید که انگاری تمام مسافت از خونه تا مدرسه از شدت نگرانی بازخورد دبیر به خاطر تاخیر نفسش رو حبس کرده بوده! از نظر بچهها این دبیر سختگیرتر از بقیه است و اصول کلاسداری خاصش بهشون استرس وارد میکنه و همین باعث شده بود که این دانشآموز با دیدن من به جای اون دبیر، حس کنه که از یه بلا و مصیبت خلاص شده!
+
تاريخ دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ساعت 22:27 نويسنده سایان
|
امروز، شادی و احساس امنیت از بودن در کنار آدمهای امن، صادق، پذیرا، مهربان و خاکستری مایل به سفید!
+
تاريخ چهارشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 13:51 نويسنده سایان
|
امروز، اندوه بودن در کنار افرادی که از جنس من نیستن. اجبار به بودن در جوار عدهای که باورهایی سمی و آسیبزننده دارن، خودمحور و خودشیفتهان، تخریبگر، بیمار و خاکستری مایل به سیاهند!
+
تاريخ سه شنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 18:30 نويسنده سایان
|
دیشب در خواب کتابی نوشتم، به نام «در دریا»! تمام ماجرا را با جزئیات در خواب دیدم!
+
تاريخ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 8:33 نويسنده سایان
|
امروز به عنوان مشاور مدرسه، به مدرسهای رفتم که خودم اونجا درس خونده بودم. روزایی که با اشک و آه مجبور به ترک اونجا شده بودم، چنین آیندهای رو تصور نمیکردم. انگار دارم خواب میبینم! انگار گذشتهم کابوس بوده و الانم هم یه خوابه! عجیبه!
+
تاريخ شنبه یکم مهر ۱۴۰۲ساعت 23:28 نويسنده سایان
|
قبل از من چه کسی در این نقطه از زمین در خلوت خود گریسته؟ بعد از من چه کسی در اینجا خواب راحت را در خواب خواهد دید؟ چه کسی دردهای مزمن را خواهد شناخت؟ و با بیقراری به انتظار شادمانی خواهد نشست؟
+
تاريخ دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 23:54 نويسنده سایان
|
اون تو نبودی که با پرخاشگری تاختی تا ویرون کنی؛ اون مادهی لعنتی جای تو حرف زد. چیزی که من رو رنجوند، اون حالت و اون صحبتها نبود؛ این بود که با اون پیامها فهمیدم، تو دیگه وجود نداری. تو دیگه وجود نداری...
+
تاريخ دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۲ساعت 23:48 نويسنده سایان
|
روزهای پایانی هفتهی قبل اتفاقات بدی افتاد و من رو در خود پیچوند. از ظهر امروز خوشحالم، چون مطلع شدم که پس از مصاحبه، با درخواستم برای تغییر از آموزگاری به مشاورهی مدرسه موافقت شده!
+
تاريخ شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۲ساعت 17:8 نويسنده سایان
|
به طرز مشکوکی شادم؛ یعنی در موقعیتی نیستم که بتوانم شاد باشم؛ شادابی متناسب و همخوان با شرایطم نیست، اما در تعاملاتم ظاهری خندان، خوشرو و ذوقزده به خود گرفتهام! یعنی، رنجی دارم و با تظاهر به شادی، از خودم در مقابل آگاهی لحظه به لحظه نسبت به آن رنج و ذوب شدن در عمق سوزانش، دفاع میکنم.
+
تاريخ دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 15:3 نويسنده سایان
|
انگار تو انتقام زندگی نزیستهی مادرت از دنیا هستی! مادرت رنجور بود، تو را در دامن رنجش نشاند و تو با رنج او آشنا شدی! مراقبت و رفع نیاز از تو آلوده به رنج نزیستن او بود. حالا تو چون رها شدی، رها میکنی! چون تخریب شدی، تخریب میکنی!
+
تاريخ دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 14:56 نويسنده سایان
|
دیروز، ساعاتی پس از نوشتن در مورد ملاقات با یک دوست قدیمی و ابراز خوشحالی از تغییرات مثبت در وضعیت او، به یک مهمانی خانوادگی که به مناسبت سفر حج یکی از اقوام تدارک دیده شده بود، رفتم. روبهروی در ورودی تالار یکی از اقوام را دیدم که حدود یکسال بود، او را ندیده بودم! شعف دیدار تازه همانا و حیرت از تغییرات ظاهری منفی او همانا! وضعیتی برعکس آنچه صبح شاهدش بودم؛ اندام آن دختر فامیل عزیز دل، مثل یک دختربچهی نحیف و شکننده شده بود. حالت بهت و انزوایی هم در نگاهش و دو کلام سخنش جاری بود. با خود گفتم، لابد این تغییرات بهخاطر مرارتهای نوزادپروری است. با لبخندی طبیعی احوالپرسی کردم و وارد شدم. مدتی بعد خواهرش از راه رسید و از دیدارش بسیار شاد شدم؛ چون او از معدود کسانیست که جای وسیعی در قلب ناامیدم از روابط انسانی دارد. کنار هم نشستیم و تقریبا ۸۰ درصد از وقت مهمانی به شنیدن شرححال وخیم رنج خواهرش گذشت؛ بدون آنکه من کوچکترین اشارهای به اوضاع و احوال او کرده باشم و سوالی پرسیده باشم. دقیقا بعد از احوالپرسی از خودش، شروع به بیان شرححال نامساعد خواهرش کرد که این برایم گویای درماندگی خارج از توان او و خانوادهاش از شرایط پیشآمده بود. برایش غمگین شدم. و متاسف شدم، از اینکه در بیخبری از احوالشان، گذران عمرشان را نسبتا مطلوب تصور کرده بودم، درحالیکه خودم را به زیر کوه اندوهی بیپایان، لهیده میدیدم! و باز به این دریافت رسیدم که « دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور»!
+
تاريخ پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 19:45 نويسنده سایان
|
۱. مادرم از حراجی چیزهایی برایم آورده بود که هیچکدامشان به درد نمیخورد؛ نیمتنهای که خیلی غیرعادی بود، کلاه کنگرهای سیمانیرنگی که آنقدر سفت و سنگین بود که سر و گردنم تحمل وزنش را نداشت، یک ساعت مچی، درست شبیه ساعت خودم، اما رنگ و رو رفته و بدون کوک چرخش عقربهها و باز هم ساعتی درست مثل ساعت خودم، اما کاملا نو، خوشرنگ و براق، ولی بدون بند! یک به یک همهی لباس و کلاهها را جلوی آینه امتحان میکردم و ساعتها را نگاه میکردم و با خودم میگفتم، اگر این اجناس خیلی ارزان قیمت باشند، فقط این ساعت بدون بند، ارزشش را دارد که برایش هزینه کنم، کمکم مادرم که در خواب فقط حضورش را مثل یک نظارهگر ساکت، گوشهای حس میکردم، به شخص دیگری تبدیل شد که دقیقا نمیدانستم کیست، اما اینطور در ذهنم مانده که حس میکردم « م» باشد!
۲. دیرم شده بود؛ خیلی دیرم شده بود و از این بابت بینهایت تشویش داشتم! با حالتی از اضطرار بسیار شدید در جستجوی لباسهایم بودم تا هر چه سریعتر برای رفتن به محل کارم آماده شوم. هرچه لباس در عالم واقع داشتم مثل کوهی روی رگال لباسم تلنبار شده بود و من دنبال شلوارهای سیاهم میگشتم و آنها را پیدا نمیکردم. فقط شلوار سیاه میخواستم، چون در مدرسه فقط اجازهی پوشیدن شلوار سیاه را داشتیم، اما شلوارها پیدا نمیشدند و حالت اضطرار و تشویش من هر لحظه شدیدتر میشد. حضور مادرم را در گوشهای از اتاق حس میکردم که کاملا منفعل و بیهیچ پاسخ یا واکنشی فقط نظارهگر حالات و حرکات من بود. + بعد از بیداری در صبح، دوباره خوابم برده بود و بهنظرم این خواب حاصل نگرانی از کمآوردن وقت برای مطالعه و شرکت در کارگاههای آن روز بود.
مدتهاست که مادرم با خونسردی زنندهای حالت اضطرار و بیچارگیام را نگاه میکند! نگاهش گویای این واقعیت است که کاری از دست من برایت ساخته نیست. من توان ورود به دنیای تو را ندارم. نمیدانم از این بابت متاسف و یا غمگین هست یا نه! نگاهش خیلی واقعبینانه است و عواطف آن مشخص نیست.
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲ساعت 19:30 نويسنده سایان
|
امروز یکی از همبازیهای دوران کودکیم رو بعد از یکیدو سال دیدم! گفت، واسه کاری گذرم افتاد به اطراف خونهی شما و با خودم گفتم، ببینمت. تا همون یکیدو سال قبل که ازش خبر داشتم، به خاطر زندگی بسیار ناگواری که داشت، از نظر جسمی و روانی بهشدت آشفته و فرسوده بود؛ به معنای واقعی، مردهی متحرک بود. از نگاهش، کلامش و زبان بدنش نهایت بیچارگی و درموندگی میبارید. گاهبهگاه فکرم درگیرش میشد. اما! اما امروز دیگه اون آدم سابق نبود! نمیدونم چه تغییر و تحولی توی جریان زندگی درونی و بیرونیش پیش اومده، فقط میدونم که حالش خیلی خیلی بهتر شده. صورتش گلانداخته بود، از اون پوست و استخون که بیشتر شکل مومیایی بود، تا موجود زنده، خیلی فاصله گرفته بود. وجیهه شده بود! پوست زرد و خشکش، روشن و باطراوت شده بود، از اون حالت اضطرار، تشویش، ناامنی و سوءظنی که قبلا توی کلامش بود هم خبری نبود، به یه آرامش و پذیرش خاصی رسیده بود. خیلی خیلی براش خوشحال شدم؛ خوشحال و امیدوار! امیدوار شدم به اینکه « دائما یکسان نباشد، حال دوران، غم مخور»
+
تاريخ چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:52 نويسنده سایان
|
از تجربهی زندگی توی این برهه از تاریخ و با این فرهنگ « چه توی دنیای واقعی و چه مجازی» اینطور به نظر میرسه که یه خانوم و یه آقا نمیتونن با هم دوست معمولی باشن، چون آقایون وقتی بفهمن که نمیتونن از یه خانوم « بهرهی جنسی» ببرن، ازش فاصله میگیرن. فارغ از اون عده که به خاطر عقاید مذهبی خاصشون در رابطه با ارتباط با جنس مخالف، فاصله و اصول ارتباطی « خواهر و برادر دینی» رو حفظ میکنن، بقیه یا نسبت بهت کشش جنسی ندارن و یا امیدی به دستابی جنسی به تو ندارن و با حفظ فاصله میخوان، از سرمایهگذاری عاطفی بیهوده روی تو و از دردسرهای دلبستگی احتمالیشون به تو در امان بمونن.
+
تاريخ یکشنبه چهارم تیر ۱۴۰۲ساعت 21:27 نويسنده سایان
|
خشمگینم و غمگین
+
تاريخ یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 19:55 نويسنده سایان
|
خـــســـــتــــــــهام؛ خس ته!
+
تاريخ سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 22:34 نويسنده سایان
|
نن جانم بیجان شد! دیگه هیچتا ننجان و آقبابا ندارم. ننجان، فهمیدی که مردی؟ نمیخوام توی این خرابشده بمونم و بمیرم و حتی وقتی مردم هم، چادر سیاه بکشن، روم پس چرا موندم؟
+
تاريخ سه شنبه چهارم بهمن ۱۴۰۱ساعت 17:16 نويسنده سایان
|
چند تا خونه اونطرفتر، تاریکه! سرده! یکی اونجاست که زندگیشو بد باخته! یکی که عزیز دل عزیزترینهاشه! اولین شبی بود که تاریکی و تنهاییش رو اونجا دیدم؛ کاش اصرار نمیکردم و نمیدیدم! کاش آخرین شبی بود که اون خونه، تنهایی اونو رو میدید.
+
تاريخ دوشنبه پنجم دی ۱۴۰۱ساعت 22:31 نويسنده سایان
|
پا به سن گذاشته بود. از جاش بلند شد و شروع کرد به طواف کردن دور جوان محتضر عزیزش! بیمار جوان جابهجایی گامهای آرومی که دورش میچرخید رو حس کرد، چشماش رو باز کرد و تا متوجه ماجرا شد، تموم قوایی که توی بدنش مونده بود رو به دست نحیفش منتقل کرد، دستش رو دراز کرد و مچ پای کسی رو که داشت دورش میچرخید، گرفت!
+
تاريخ جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱ساعت 15:25 نويسنده سایان
|
ننجان هنوز زنده است و هنوز هم نماز میخواند. امروز دیدمش و تا مرا دید با تهماندهی آنچه در دایرهی لغاتش و قدرت تلکمش باقی مانده بود گفت، هنوز نماز نخوندم. برایش مهر آوردم. گفت، وضو نگرفتم. بساط تیممش را آوردم. دستان چروک و لرزانش را با کمک من از زیر پتو بیرون آورد و اول با دو دست صورتش و بعد سنگ را لمس کرد. مهر را کف دستش گذاشتم؛ گذاشت کنار بسترش. و باز عمل تیمم را تکرار کرد و باز تکرار کرد. بالاخره شروع کرد؛ اما جز الله اکبر چیزی نگفت؛ ده بار، بیست بار...هفتاد مرتبه و شاید بیشتر گفت، الله اکبر و در این بین گاه و بیگاه با دو دست صورتش را نوازش میکرد. بالاخره ذکر اقامهی بعد از الله اکبر را به یاد آورد و گفت، اشهد ان لا.... هر ذکر اقامه را سه چهار مرتبه تکرار کرد و سرانجام به نیت رسید؛ نیت کرد، اما تا به اللهاکبر رسید، باز آن را تکرار کرد و دوباره اقامه گفت و نیت کرد و باز اقامه گفت و نیت کرد و... نیم ساعت به تماشا نشستم؛ دستان لرزان و چروک او را و دستان سفید، با طراوت و جوان خودم را و تیک تاک ساعت را! اللهاکبر! عجب خدایی!
+
تاريخ جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ساعت 19:50 نويسنده سایان
|
|